گلزار شهدا

شهیدجهانبخش اتابکی

زندگینامه شهید بزرگوار جهانبخش اتابکی

بسم رب الشھداء والصدیقین

زندگینامه شهید بزرگوار جهانبخش اتابکی

 با عرض ادب و بندگی به حضور رهبر کبیر انقلاب
و سلام و درود به شهداي گل گون کفن ایران که با نثار خون پاك خود جمهوري عدل
اسلامی را آبیاري کردند. زندگینامه شهید بزرگوار جهانبخش اتابکی فرزند سهراب که در
جبهه جنوب در جنگ حق علیه باطل به درجه رفیع شهادت نائل آمد. شهید جهانبخش اتابکی
فرزند سهراب که در روستاي اتابک کربال به دنیا آمد و پدرش در همان محل سکونت
داشت در منزل معمولی گلی که در روستاها است این شهید در تاریخ تولد 1342/6/1به
دنیا آمد و در سنه 1347به مدرسه رفت و یک سال که به درس ادامه داد. چون شناسنامه
ایشان کم بودکارنامه تحصیل به ایشان تعلق نگرفت و در سنه 1348باز هم ادامه داد که
مدرك تحصیلی به ایشان داده شد و به مدت 4 سال در همان محل اتابک به درس ادامه داد و
سال پنجم چون در محل خودش معلم نبود از پدرش خواست که آن را به جاي دیگر بفرستد. تا
درس را ادامه دهد پدرش پیش یک معلم که به نام آقاي شیرزادي بود که در روستاي دیگر که به نام
سبز آباد می باشد اسم ایشان را ثبت نام نمود. که آن سال 1352بود که در دبستان عشایري سبزآباد
اشتغال به تحصیل داشته که کلاس پنجم را در مدرسه عشایري خوانده بود با وضع شهید جهانبخش
اتابکی با ناراحتی که حدود 2کیلومتر راه پیاده می رفت به خاطر درس خواندن باز به خاطر این که
مدرسه راهنمائی در آن منطقه وجود نداشت به مرودشت عازم شد. براي درس خواندن در حدود پنج
سال هم در مرودشت در خانه اي اجاره اي بدون این که کسی براي ایشان نهار یا شام یا این که کار
دیگر بکند به سر برد منزل شخصی به نام کاکاجان شیروانی که آن شخص هم فوت نموده است به
سر می برد. این پنج سال هم با وضع بدي چون پدر ایشان وضع مالی نداشت تا کلاس سوم راهنمائی
در مرودشت بود که پیش از این به خاطر وضع زمان طاغوت که وضع کارگري و کشاورزان را نابود
کرده بود نتوانست بیشتر ادامه درس بدهد در مرودشت در مدرسه شهریار و مدرسه جم تحصیل
نموده است. شهید اتابکی از سنه 1356به خاطر این که وضع مالی خوبی نداشت به خاطر 6خواهر و
2برادر و پدر و مادرش به کارگري مشغول شد و مدت ها کار بنائی کرد تا با کمک پدرش بتوانند
خانواده اشان را اداره کنند. در سال 1356پدرش از محل اتابک با وضع خیلی بدي به مرودشت آمد
و مدت دو سال در کارخانه پاستوریزه کار می کرد. شهید جهانبخش اتابکی هم پهلوي پدرش در
همان کارخانه کار می کرد که مزد شهید مبلغ 15تومان و مزد پدرش 30تومان بود. شهید براي این
که بتواند روزها کار کند و شب ها درس بخواند کارخانه را با پدرش ترك نمودند و براي کار همه
روزه از مرودشت به شیراز می رفتند، منزلشان اجاره اي بود، در حدود 2سال اجاره نشین بودند،
پدرش با همکاري جهانبخش یک قطعه زمین به مساحت 200متر که از شهر مرودشت دور بود
خرید و در آن زمین 2اتاقک گلی و چوبی درست کردند و با دردسر زیاد که زمان طاغوت هم نمی
گذاشتن که ضعیفان در یک جاي دور افتاده هم منزلی درست کنند. این دو اتاق را چندین بار
مأمورین زمان طاغوت خراب کردند ولی پدر شهید روزها سر کار می رفت و شب ها خانه درست
می کرد باز فردا صبح هم مأمورین می آمدند خرابش می کردند، خلاصه با هر جگر خونی که بود این
دو اتاق را ساختند و حالا در همان 2اتاق زندگی می کنند که به وضع شان نگاه کنید.
شهید جهانبخش اتابکی مدت شش ماه در باباکوهی به درخت کاري ادامه داد و بعد در جاده
کفترك مدت یک سال در کارگاه ساختمان سازي شخصی به نام خاك ره نگهبان بود، مزد ایشان به
مبلغ یک صد تومان شبانه روزي می گرفت تا این که یک روز صاحب کارگاه شهید را براي جرثقیل
به شیراز فرستاد که در بین راه چون عقب ماشین بود از پشت ماشین پرت شده بود و مقدار زیادي
شهید را روي زمین کشیده بود که آسیب زیادي به سر و صورت و دست و سینه ایشان وارد شده بود
و ایشان را به بیمارستان برده بودند تا این که چند روزي نمی توانست سر کار برود اما این چند روز
که ایشان ناراحتی و زخمی بودند باز هم در راهپیمائی که امام دستور می داد شرکت می کرد.

خلاصه اي از فعالیت هاي شهید در دوران انقلاب
شهید جهانبخش اتابکی از وقتی که در ایران انقلاب شد همیشه در راهپیمائی شرکت می کرد
چون در زمان طاغوت علاقه زیاد به کتاب هاي دینی داشت همیشه می گفت که ما باید راهی که
خداوند گفته است در پیش بگیریم. نباید ما از راه منحرف شویم ما باید به کتاب هاي دینی آشنا
شویم و حرف هاي آقاي دستغیب را فراموش نکنیم.

روایتی که شهید براي عده اي از رفیقان تعریف کرده بود :
شهید می گفت خواب دیدم که یک نفر از آل محمد )ص( تمام ملت را در شاه چراغ جمع کرده،
ملت که جمع شدند بالاي بام شاه چراغ رفت و فریاد زد که اي ملت دنبال مال دنیا نباشید و انشاء االله
امام زمان ) عج ( خواهد آمد، انشاء االله، اسلام در تمام دنیا شناخته و پیروز خواهد شد. بعد از این
حرف که آن شخص زد یک دفعه تمام شهر به صدا در آمد و من وحشت زده از خواب پریدم و از
خانه بیرون رفتم که پدرم هم بیدار شد و گفت کجا می روي گفتم که تمام شهر شیراز به صدا در
آمده است، بلند شو تا من و تو هم برویم، بعد که حالم سر جا آمد دیدم که شب است و خبري
نیست. چند ماه دیگر که در شیراز کار کردم دیدم که در گوشه کنار مردم می گویند که باید شاه برود
تا این که انقلاب شد. شهید جهانبخش اتابکی همیشه در راهپیمائی شرکت می کرد و یک روز هم
مأمورین شاه که از گاز اشک آور استفاده می کردند او را دستگیر و مدت 2روز در شهربانی بازداشت
کرده بودند که پدر و مادرش اطلاعی نداشتند و یک نفر ناشناس ضمانت ایشان شده بودند که به
زندان نرود و تعهد از ایشان گرفته بودند که در راهپیمائی شرکت نکنند باز فردا صبح هم رفت و
گفت اگر ما قطعه قطعه شویم باید دستور امام را اجرا کنیم.
بعد از انقلاب، مردم روستا را با انقلاب و دین و نماز آشنا می کرد و بچه ها را در همان روستا به
راهپیمائی وادار می کرد به کشاورزان آن منطقه می گفت که ما با کشورهائی مثل آمریکا و شوروي در
جنگ هستیم و شما باید کشت گندم زیاد بکنید و زمین خالی نگذارید که تا ما به آمریکا و دیگر
کشورها احتیاج داشته باشیم ما باید کشت گندم در کشور خودمان خودکفا باشیم.
شهید اتابکی در تاریخ 60/1/14که از طریق رادیو اعلام نمودند که هوابرد شیراز آن ها که مدرك
راهنمائی دارند براي خدمت داوطلبانه می توانند به این مرکز مراجعه کنند در روز چهاردهم فروردین
ماه سال 1360فوراً مراجعه نمود و اسمشان را ثبت کردند. تا چند روز که کار پرونده ایشان را تمام
می کردند که چون دور شد خیلی ناراحت بود و می گفت چرا این کار را فوراً انجام نمی دهند تا ما
بتوانیم در این جنگ شرکت کنیم. می آمد منزل با ناراحتی و می گفت که امروز هم کارمان تمام نشد.
خلاصه در مدت 10روز که رفت و آمد داشت یک روز از ایشان ضامن خواسته بودند آمد به منزل و
به پدرش گفت که ضامن از من خواستن شما باید یک ضامن پیدا کنید. پدرش پهلوي یک مغازه دار
رفت، او هم به شهید گفت که من ضامن شما می شوم ولی شما خدمت نمی کنی. ایشان جواب داده
بودند که شما ضامن من بشوید تا بعد هم خواهید دید که من خدمت می کنم یا نه. شهید جهانبخش
اتابکی در دوره دانش آموزي در هوابرد شیراز قبول شد و در مدت چهار ماه دوره آموزشی اسلحه و
چتر بازي دید، بعد از آن براي دوره تخصصی مخابرات به تهران منتقل شد در حدود سه ماه در تهران
در پادگان لویزان آموزش دید که در این 3ماه یک بار به مرخصی آمد و بی صبرانه منتظر اعزام به
جبهه براي جنگ با متجاوزین بعثی بود.
خلاصه براي جنگیدن به جبهه حق علیه باطل اعزام شد در منطقه شوش رقابیه فعالیت می کرد و
نامه هاي زیادي می فرستاد و در نامه ها از وضع جبهه زیاد می نوشت و می گفت که به امید خداوند
و امام زمان ) عج ( صدام رفتنی است و اسلام پیروز خواهد شد و پرچم اسلام در کشورهائی که غیر
مسلمان هستند زده خواهد شد. که بدانند که اسلام دین و حقیقت می باشد. شهید حدود 2ماه در
جبهه بود که به مرخصی بازگشت و در حدود 10روز ایشان مرخصی داشت. او مدت 5ماه در جبهه
بود البته در حمله شوش و رقابیه هم شرکت داشت که باز به مرخصی مرحله سوم آمد که برایمان
تعریف می کرد و می گفت : که حمله با رمز یا زهرا ) س ( که می خواست آغاز شود و نیروي ما می
خواست حمله کند و پنج روز طول کشید که یک شب عراقی ها به ما حمله کردند که بسیاري از
نیروها و تجهیزات عراقی را به غنیمت و به اسارت گرفتیم و فردا شب ساعت 2نیمه شب حمله ما
شروع شد و ما تمام خاکریز ها و سنگرهاي عراقی ها را گرفتیم….
خلاصه خیلی زیاد می گفت که این شربت شهادت چه رنگی است که نصیب ما نمی شود، بار
آخر که مرحله سوم مرخصی بود خودش می گفت که انشاء االله این دفعه نوبت آزادي خرمشهر است
که از چنگال فریب خوردگان عراق بیرون بکشیم. می روم به امید خداوند حتی به پدرش گفت
پدرجان می باید بروم اگر یک ساعت سر وقت که براي من تعیین شده اضافه تر در این جا بمانم
خیانت به خون شهداء کردم باید روز جلوتر بروم. این بار در تاریخ 61/1/15آمد که در تاریخ
61/1/25به اهواز باز گردد که در حمله طریق القدس عزیز به درجه رفیع شهادت رسید و در تاریخ
61/2/27در شهرستان مرودشت به خاك سپرده شد البته در میان اندوهی از مردم شهرستان و روستاي
اتابک و حسین آباد و کوهک و محمودآباد و اسماعیل آباد کربال و دیگر مردم شهید پرور مرودشت
یادش گرامی باد و راهش پر رهرو باد.

خاطرات و دلنوشته ها:
تولد : روزي که جهانبخش می خواست به دنیا بیاد پاي علم امام حسین ) ع ( بودم که دردم
شدید شد چند تا زن کمکم کردند و منو به خونه آوردند به جز برادر کوچکم کسی خونه نبود برادرم
گفت : خواهر چی شده گفتم : می تونی چائی دم کنی ؟ گفت : آره ، اون رفت چائی دم کنه ، بچه به
دنیا اومد. اسمشو گذاشتم جهانبخش یعنی جهان ) خدا ( اونو بخشیده.
عزیز مادر : جهانبخش یه معلمی داشت به نام آقاي ستوده ، آقاي ستوده اونو کتک زده بود و
انگشتشو شکونده بود رفتم بهش گفتم : چرا چشم منو کور کردي ؟ گفت : من که به شما دست نزدم
بعد فرستاد دنبال کدخداي روستامون اومد به او گفتم : آقاي ستوده زده چشممو کور کرده با چوب
زده انگشت جهانبخش رو شکونده انگار که چشم منو کور کرده.
عشق به امام : موقع انقلاب بود داشتم خمیر می کردم نون بپزم یه قاب عکسی براي شاه توي
خونه بود. جهانبخش اون عکس رو بیرون آورد انداخت توي بخاري نفتی گفتم : مادر چرا این کارو
می کنی ؟ گفت : آقاي امام خمینی به جاي اون می یاد یه روز عکس امامو می یارم تا هر موقع اونو
دیدي دست بکشی روي اونو صلوات بفرستی.
داوطلب جبهه : یه روز جهانبخش اومد گفت : ننه بیا بریم مدرسه من داوطلب می خوام برم
سربازي عضو گروهان بشم یه چادر سفید داشتم سرم کردم گفت : مادرم همیشه کفن پوشه گفتم چه
کار کنم منو برد خونه همسایه مون چادر سفید منو داد به اونو چادر مشکی اونو گرفت من پوشیدم با
هم رفتیم مدرسه هر چی معلمان برایم توضیح می دادند که من رضایت ندم اون به من می گفت :
مادر هر چی گفتید قبول نکن منم گفتم : اشکالی نداره امضاء دادیم و وسایلاشو گرفتم رفتیم
ژاندارمري گفتم : بچه من می خواد بشه سرباز امام خمینی گفتند به دستور کی گفتم اول خدا دوم
امام خمینی سوم رضایت مادرش گفتند : پدرش کجاست گفتم : پدرش سر کاره اون جا هم امضاء
کردیم و اومدیم خونه.
لباس عید : جهانبخش شب عید اومد به من گفت : برو براي برادرام لباس بگیر ولی من نمی
خوام من لباس دولت و دارم می پوشم من هم قهر کردم گفتم : تا تو لباس نخري نه شام می خورم نه
عیدو می خوام گفت : حالا که پولت زیادیه بلند شو بریم براي منم لباس بخر اومدیم تو پاساژ انقلاب
یه پیراهنی دامادمون و یه کت شلواري خودم براش خریدم موقعی که لباسشو پوشید از رادیو یه
آهنگی پخش شد گفت : مادر این آهنگو براي ما می زنند بعد هم دامادمون و هم منو بوسید از مغازه
خداحافظی کردیم و اومدیم خونه.
انتظار : جهانبخش 25روز رفته بود که به خواهرش گفتم : صبح زود بلند شو تا آب گرم کنیم و
یه دوش بگیریم و نون بپزیم. برادرت 5روز دیگه می یاد. تابستون بود همه خوابیده بودند گوشه پشه
بند رو گرفتم بالا که بخوابم. جهانبخش رو در بیداري دیدم دست کشید روي سرم و گفت : یه لیوان
آب به من نمی دهی ؟ یه لیوان آب براش آوردم و همی که لیوان آبو به او دادم و در حال خوردن بود
خون دماغ شد و خون با فشار در لیوان می ریخت ، زدم تو صورتم و گفتم : فدات بشم، بابام
سوخت، ننه شهید شدي ؟ صورتش که پر از خون بود پاك کرد و گفت : نه شهید نشدم ولی بعداً که
برامون تعریف کردند همون موقع شهید شده بود.
بازگشت از کربلا : از کربلا بر می گشتیم پدر جهانبخش مریض شده بود. اومدیم مسجد
چنارشیجون نماز خوندیم و صبحانه خوردیم و سوار اتوبوس شدیم. هنوز از مسجد رد نشده بودیم
که درب اتوبوس باز شد. جهانبخش اومد داخل اتوبوس وقتی اومد دیدم زیر صندلی ها رو نگاه می
کنه و دست می کشه گفتم : ننه چرا دست می کنی زیر صندلی ها، خاکیه گفت : نگاه کن بابام پاهاش
یخ کرده بعد کفشاي باباشو زیر صندلی ها آورد بیرون و اونا رو کرد پاي باباش ، بعد پاهاي باباشو
جمع کرد و گذاشت روي صندلی گفت : خیلی مواظب بابام باش، گفتم : من که مواظبم گفت:
نیستی، بعد در اتوبوس خودش باز شد اومد بره که صداش زدم گفتم : جهانبخش می خواي بري؟
نگاهم کرد گفت : بله فقط حرف من اینه که مواظب بابام باشی، بعد رفت قرار بود پدرشو عمل
جراحی کنیم، اما بعد از این جریان که در عالم بیداري برایم اتفاق افتاد شکر خدا دیگه لازم نشد که
او رو عمل کنیم و حالش خوب شد.
قصد سفر : جهانبخش یه روز گفت : می خوام برم شوش دانیال ، به امید خدا یه روزي بیام
مرخصی جنگ تموم بشه ببرمت زیارت شوش دانیال ، رفت شوش دانیال و اومد گفت : مادر نترسیا
گفتم : چه طور شده گفت : به بابام نگو ، فقط یه سنگ بزرگی جلومون خیلی سخته ، به امید خدا
این سنگ رو که بلند کردیم راحت می شیم گفتم : چه سنگی ؟ گفت : می خوایم بریم دار خوئین.
بعد از اون جا بریم شلمچه و خرمشهر رو آزاد کنیم و اونجا نیت کردم توي مسجد خرمشهر که نماز
بخونم بعد از اون کربلا که آزاد شده می یام به امید خدا تو رو می برم کربلا ، از کربلا هم می برمت
دارخوئین و بعد شوش و دانیال هم زیارت می کنیم هرجا رفتم می برمت.
نذري : یه پسر داشتم از بین رفت بعد از اون جهان بخش روز عاشورا به دنیا اومد به همین
خاطر هر سال روز عاشورا لباس سبز تنش می کردم می بردمش جلوي علم براي این که سلامت باشه
نذر کردم 28صفر 15من برنج ) 45کیلوگرم( نذري بدم که حالا این رو انجام می دم.
شاه رفتنیه : انقلاب که شد خیلی ذوق می کرد: گفت : بابا شاه رفتنیه، باباش گفت مگه می شه
شاه بره گفت : ها بابا شاه می ره ، اگه بره این قدر خوب می شه، شاه با آمریکا دستشون تو یه کاسه
ایه، همه نفت هاي ما رو دارن می برند، اگه امام خمینی ) ره ( بیاد همه چیز درست می شه….
آرزوي کربلا : جهانبخش وقتی براي امام حسین ) ع ( سینه می زد خیلی گریه می کرد می گفت:
ما باید اون جا بودیم و در رکاب امام حسین می جنگیدیم، باید بریم زیارت امام حسین ) ع ( زمان
جبهه و جنگ هم می گفت : ما باید خرمشهر رو آزاد کنیم و راه کربلا هم باز بشه و بریم کربلا.
آخرین وداع : جهانبخش 16 ، 15روز مرخصی گرفته بود همه جا سر زد ، روز آخر رفت خونه
خواهرش ، بنزین گیر نمی اومد الکل ریخت توي موتور سیکلتش رفت. شب موند و فرداش گفت
می خوام برم گفتم : من هم می خوام با تو بیام گفت : بابا جنگ تموم شده فقط خرمشهر آزاد بشه
همه آزادیم، موقعی که می خواست بره به مادرش گفت : مادر اگه خندیدي می گذارم منو بوس کنی،
اگه بخواي گریه کنی نمی گذارم به مادرش گفتم : بخند بچم می خواد بره بعد گفتم : بابا من می
خوام با تو بیام مگه نمی خواي بري خرمشهر منم می خوام با تو بیام گفت : بابا راهت نمی دهند، تا
آقاي خمینی رو داریم غصه نداریم تو نگران نباش بعد گفت : بابا تو هم می خواي گریه کنی گفتم :
نه برو دست امام حسین ) ع ( و جد خمینی…. بعد دست کشیدم روي سرشو گفتم : دست امام
خمینی روي سرت باشه.
آزادي خرمشهر :جهانبخش بی سیم چی بود موقعی که خرمشهر آزاد می شه خیلی خوشحال میشه،
یه سرهنگی باهاش بوده به نام حسن جاویدي ، جهانبخش با اون توي جیپ بودند ، خمپاره
جلوي جیپ اونا می افتد جهانبخش شهید می شه سرهنگ جاویدي همین که حرکت می کنه که بره
طرف جهانبخش ترکش می خوره و شهید می شه.
استقامت : جهانبخش در مورد جبهه و جنگ راستش رو به ما نمی گفت : به خاطر این که ما
نگرانش نشیم. فقط یه بار که اومد مرخصی گفت چند نفر زیر دستم کار می کنند من دستور می دهم
و اونا انجام می دند ، من خودم خط مقدم نمی رم. گفتم : بابا ترورت می کنند گفت : بابا اونائی که
ترور می شن بسیجی هستند من درجه دارم منو ترور نمی کنند. مرخصیش که تموم شد رفت جبهه از
اون جا نامه نوشت که من دارخوئین هستم و قرار شد که شب عید بیاد مرخصی اما نیومد تا 15روز
بعد از عید، بعد هم که اومد دو سه نفر از دوستاش باهاش بودند خیلی هم لاغر شده بود گفتم : چرا
لاغر شدي چی شده ؟ گفت : هیچی اما به مادرش گفته بود که ترکش خورده به سرش ولی به بابام
چیزي نگو.

خبر شهادت : یه روز از طرف بنیاد شهید اومدند گفتند بیا بنیاد شهید ، من رفتم اون جا رئیس
اومد و گفت : آقاي اتابکی شما هستید گفتم : بله گفت : بچت زخمی شده توي اهوازه من هم گفتم
: خدا کنه زخمی شده باشه بعد رفتم روستاي اتابک خبر دادم. فرداش با برادرم رفتیم بنیاد شهید
برادرم رفت با مسئول بنیاد شهید صحبت کرد من هم یه گوشه وایساده بودم مسئول بنیاد به برادرم
داشت می گفت : باباش دیروز اومده این جا ما به اون نگفتیم که پسرش شهید شده من صحبت هاي
اونا را شنیدم چون بغض کرده بودم از بینی ام خون جاري شد مردم دور و برم رو گرفتند اون جابود
که فهیمدم جهانبخش شهید شده.

هدیه : یه بار جهانبخش اومد به خوابم یه بره با خودش آورده بود بهش گفتم : جهانبخش مگه
شهید نشدي گفت : نه بابا من شهید نشدم، من توي باغ بهشتم، حالا هم اومدم دیدنتون ، گفت : بابا
بره رفته روي پشت بوم برو بیارش پائین من هم بازوهاشو بوسیدم وگفتم : حیف بازوهات نیست که
بره خاك تا رفتم بره رو از روي پشت بوم بیارم از خواب بیدار شدم و از آن روز به بعد روزي ما
زیادتر شد.
مرخصی : جهانبخش یه نامه اي از لویزان فرستاده بود توي نامه اش به مادرش گفته بود مادر
غصه نخور من لویزان هستم. درس بی سیم می خونم ) آموزش بی سیم می بینم ( به امید خدا می
خوام برم جبهه بی سیم چی بشم بعد از سه ماه اومد و گفت : یه لباسه ارتشی با پول خودتون برام
بدوزید لباسو براش دوختیم و بردیم هوابرد ، یه سرهنگی گفت : الان اتابکی لباسشو پوشید مرخصی
گرفت و رفت مرودشت، ما مجبور شدیم ماشین بگیریم و برگردیم خونه ، به خواهرش گفته بود به
بابام هیچی نگو که من اومدم وقتی رسیدیم خونه دیدم توي پنجره نشسته بود تا مارو دید قایم شد به
خواهرش گفتم برادرت کجاست گفت : نیومده گفتم : خودم دیدمش ، قایم شده بعد جهانبخش
اومدو خندید و گفت : تو منو از کجا دیدي گفتم : موقعی که توي پنجره نشسته بودي دیدمت.
شب سوم شهادت : شب سوم شهادت جهانبخش بود که خواب دیدم جهانبخش رو توي قبرستان
خواباندند و بعد رفتم گفتم : اول خودم و بعد پسرم خاك کنید جهانبخش یه لحظه به من گفت : بابا
اجازه بده منو خاك کنند، پشت سرتو نگاه کن وقتی به پشت سرم نگاه کردم دیدم آقاي خمینی به یه
درختی تکیه داده و قرآن می خونه و هفت نفر نورانی هم پشت سرش بودند. در خواب گفتم:
سپردمت به خدا و همون لحظه از خواب بیدار شدم.

شبنم : یه شب خواب دیدم که دارم گریه می کنم و با همسایه مون می رفتیم داخل خیابان دولت
آباد که یه نفر اومد یه انگشتري داد به منو گفت : اینو بده به جهانبخش، همین طور که می رفتیم
همسایه مون گفت : آقاي اتابکی جهانبخش این جاست وقتی نگاه کردم دیدم که داخل یه مغازه رو
صندلی نشسته و مغازه مثل شاه چراغ شده بود و روي ریشش شبنم نشسته بود، رفتم به طرفش دست
انداختم گردنش بوسیدمش گفت : بابا این دفعه بهتر شدم یا اون دفعه گفتم : این دفعه ، بهش گفتم :
بیا بریم خونه گفت : صاحب این مغازه این جا رو به من سپرده صبر کن تا صاحبش بیاد بعد با هم
بریم خونه همون موقع من محاسنش رو در دهانم کردم که آب خنکی جگرمو خنک کرد.
خاطراتی از شهید جهانبخش اتابکی به روایت شهریار زارع ) دامادشان ( شوهر خواهر : در
چندین نامه اي که براي دامادشان نوشته بود اشاره کرده بودکه ما وقتی که در شوش و رقابیه به لشکر
بعثی حمله نمودیم چند کیلومتر که از خاك عزیزمان را گرفتیم بعد از این که یک روز و یک شب که
جنگیدیم ساعت 10صبح که چندین کیلومتر پیشروي کردیم بعد دیدیم که یک نفر پشت سرمان پیدا
شد که آن را شناسائی کردیم دیدیم که یک نفر از عراقی ها می باشد. فرماندهمان گفت بچه ها کسی
حاضر است که برود این عراقی را بیاورد هیچ کس نرفت و من داوطلب شدم این عراقی را می آورم
رفتم به طرف آن شخص که تسلیم شده بود تا نزدیک شدم دیدم که خودش به طرفم آمد و در روي
پاهام افتاد بنا به بوسیدن کرد و گفتم بلند شو و همین طور مانند سگ التماس می کرد. و گفتم کو
اسلحت با زبان عربی گفت ً تعل ً یعنی بیا رفتم دیدم زیرزمینی یک اسلحه و 2نارنجک دستی داشت
آن ها را برداشتم و با خودم آوردمش و تحویل گروهان دادمش…
شهید اتابکی در زمانی که در جبهه بود چندین بار به منزل دامادشان شهریار در روستاي اتابک
براي دیدن خواهرش آمد و همیشه تعریف می کرد که ما در جبهه که می جنگیم وقتی که اخبار رادیو
ایران را می گرفتیم بیشتر نیرو پیدا می کردیم و بهتر به ما روحیه می داد. که هر لحظه ما سرعتمان
براي حمله بیشتر می شد. شهید می گفت که ما فقط براي اسلام و قرآن دفاع می کنیم و گوش به
فرمان رهبر هستیم که به ما دستور بدهد…
شهید جهانبخش اتابکی این یک سال و شش ماه که در ارتش بود فقط می گفت که اگر سپاه نبود
کشور هم نبود اگر ارتش ما مانند سپاه کار کند نباید این جنگ به این طولانی شود اما حیف و صد
حیف که سپاه با سلاح سنگین نمی تواند بجنگد اگر این سپاه مانند ارتش دوره دیده بودند صدام نمی
توانست که 19ماه در خاك ایران بماند ، ما دانش آموزان هوابرد که جدیداً در ارتش رفتیم با برادران
سپاه خونمان یکی و سنگرمان یکی است…

بسم االله الرحمن الرحیم : این جانب علی جان اتابکی عموي شهید جهانبخش اتابکی که در باره
شهید اتابکی به خاطرم هست از زمان کودکی شهید که به سن 7سالگی که رسید کمک می کرد و
همیشه بچه هاي محل را جمع می کرد و براي بچه ها سخن می گفت و می گفت : یک موقع می
شود که من به راه اسلام شهید بشوم. در زمان اول انقلاب جمهوري اسلامی در تمام تظاهرات چه در
مرودشت و چه شیراز شرکت می کرد در دهات اطراف بند امیر و سایر دهات هاي دیگر می گشت و
براي مردم سخن می گفت مردم مسلمان گوش به فرمان رهبر کبیر انقلاب امام خمینی )ره( بدهید در
تظاهرات شرکت بنمائید و شاه باید برود. باز هم از اول سخنرانی که آن شهید در برابر مردم ده اتابک
و سایر دهات دیگر می کرد می گفت. بسم رب الشهداء و الصدیقین با عرض ادب و بندگی به
حضور رهبر کبیر انقلاب و سلام درود به شهداي گلگون کفن ایران که نثار خون پاك خود جمهوري
عدل اسلامی را آبیاري کردند. اي مردم خدا شما را یک روز به دنیا آمده اید و یک روز هم از دنیا
خواهید رفت چرا چرا ؟ در این دوران امتحان ما براي مال دنیا آمده ایم نه واالله براي خوردن آمده ایم
نه واالله براي پوشانیدن آمده ایم نه واالله ما براي امتحان وارد این دنیا شدیم وباید نماز خواند و روزه
گرفت و خمس داد و زکات و حج رفت و جهاد کرد و ما الان در حال جهاد هستیم باید گوش به
فرمان امام خمینی )ره( باشیم چون کشورهاي شرق و غرب می خواهند جمهوري عدل اسلامی که آن
ها را به وحشت انداخته است از پاي در آورند چرا نشسته اید الان براي سرکوب کردن جمهوري
عدل اسلامی که صدام آمریکائی در برابر اسلام قد علم کرده و به چه قدرتی به قدرت آمریکا و
اسرائیل خائن و شوروي ملعون ولی یک چیزي است که اسلام و لشکریان اسلام چنان مشت در دهان
این کافر صفتان بزنند که دیگر نتوانند با اسلام قد علم کنند و این جمهوري عدل اسلامی می رود تا
حق مستضعفین جهان را از این خون خوران از خدا بی خبر بگیرید ما از پاي نخواهیم نشست تا
آزادي قدس عزیز چون کشورهاي غرب زده و شرق زده از اسلام حقیقی می ترسند چون اسلام حق
می گوید و پشتیبان حق است و پشتیبان پا برهنه است باید هم با اسلام در ستیز باشند. الان در جبهه
جنگ حق علیه باطل ما به چشم خودمان می بینیم که چه قدر ؟؟؟خبر کننده است که لشکر اسلام
غلبه بر کفر صدامیان می کنند و ما اگر شهید بشویم پیروز هستیم و بکشیم هم پیروز هستیم ما آن
چنان ایستاده ایم که همان طور امام علی ) ع ( حضرت سید الشهداء ) ع ( ایستاد و به جهان آن چنان
نشان داد و راه آن امام عزیز را ادامه خواهیم داد. به جهانیان نشان خواهیم داد که اسلام عزیز حق
مستضعفین جهان را از چنگال این گرگ صفتان خواهد گرفت ما زیر بار ظلم نخواهیم رفت و با ظلم
هم در ستیز هستیم. من از خداي تبارك ، بزرگ و توانا می خواهم که طول عمر این رهبر عزیز ،
رهبر انقلاب اسلامی نائب الامر امام خمینی را بیش از پیش عطاء فرماید. خدایا خدایا تا انقلاب
مهدي خمینی را نگه دار.
شهید می فرمود : جنگ بین ایران و صدامیان کافر همان جنگی است که حضرت حسین ابن علی
را که با چندین هزار نامه دعوت کردند ولی با حرکت کردن آن امام عزیز راه او را بستند و بمیرم در
صحراي کربلا یکه و تنهایش گذاشتن. ابوالفضل العباس که تا صبح از خیمه هاي برادر پاسداري می
داد ولی ما الان به جاي آن رعنا جوان قمر بنی هاشم پرچم اسلام را در دست گرفته و خواهیم
ایستاد… ما هدفمان ادامه دادن راه هفتاد و دو شهید کربلا و راه حضرت زینب )س( است.
نامه هاي شهید جهانبخش اتابکی:
بسمه تعالی : خدمت پدر بزرگوار و مادر مهربانم سلام عرض می نمایم : پس از عرض سلام
سلامتی شما را از درگاه خداوند متعال خواهان و خواستارم و امیدوارم که همیشه مثل گل هاي بهاري
شاد و خرم باشید و در زندگی پیروز و کامیاب باري اگر از راه لطف و محبت جویاي این جانب بر
آمده باشید سلامتی که یکی از نعمت هاي الهی می باشد برقرار است و ملالی نیست به جز دوري از
شما که امیدوارم هر چه زودتر برطرف گردد. باري پدر جان حال من بسیار خوب است و هیچ
ناراحتی ندارم وضع جنگ خیلی خوب است الحمداالله ما شهید نداده ایم و امیدوار هم هستم که
ندهیم. من این چندمین نامه هست که براي شما می فرستم ولی هنوز جواب هیچ کدامشان نیامده الان
ساعت 7صبح است که من نامه را می نویسم و هوا خیلی خوب است من این نامه را توسط جناب
سروان کوهپایه براي شما می فرستم که امیدوارم هرچه زودتر به دستتان برسد و اگر توانستید جوابش
را هم به جناب سروان کوهپایه بدهید تا براي من بیاورد. رضا و سیاوش را می بوسم. خدمت دائی ام
علی کاتبی با اهل خانواده سلام عرض می نمایم. خدمت شهریار و حسین و حسن سلام عرض می
نمایم. خدمت مدینه و شهناز و نازي سلام عرض می نمایم و بچه ها شون را از راه دور دور می
بوسم. خدمت شما قوم و خویشان و دوستانم سلام عرض می نمایم. والسلام .60/10/27

جهانبخش اتابکی.
بسمه تعالی : اول از روي ادب اي گل بی خار سلام – دوم از راه مهر و محبت دارم پیغام.
خدمت داماد عزیز و خواهر مهربانم سلام عرض می نمایم : پس از عرض سلام سلامتی شما را از
درگاه خداوند متعال خواهان و خواستارم. امیدوارم که هیچ ناراحتی نداشته باشید و همیشه مثل گل
هاي بهاري شاد و خرم باشید. باري اگر از راه لطف و محبت جویاي حال این جانب جهانبخش
اتابکی برآمده باشید سلامتی که یکی از نعمت هاي الهی است برقرار می باشد و هیچ ناراحتی ندارم
به جز دوري شما که امیدوارم آن هم با فرستادن نامه هاي پر مهر و محبت جبران بگردد. باري برادر
جان حال من بسیار خوب است و وضع جبهه هم خیلی خوب است. باري این چندمین نامه است که
براي شما می فرستم ولی هنوز جواب هیچ کدامشان را دریافت نکرده ام. امیدوارم که وضع زراعت
تان خوب باشد. این جا که هوا خیلی خوب است از دیروز تا حالا بارندگی شروع شده و باران
رحمت بر این دشت هاي خشک شروع به باریدن نموده الان ساعت 7صبح است که من این نامه را
می نویسم تا بدهم جناب سروان کوهپایه برایتان بیاورد خواهش می کنم جوابش را هم بدهید به
خودش تا بیاورد منتظر جواب شما هستم. اگر لبخند زدي بر خط زشتم- می بخشید چون که تندتند
نوشتم. صندوق پستی 60/10/27 – 492/1جهانبخش اتابکی. حمید و لاله و ویدا را می بوسم.
بسم االله الرحمن الرحیم : خدمت داماد عزیز و بزرگوارم جناب آقاي شهریار زارع و خواهر
مهربان و گرامی ام جناب بانو شهناز اتابکی سلام عرض می نمایم : پس از عرض سلام سلامتی شما
را از درگاه خداوند متعال خواهان و خواستارم و امیدوارم که همیشه مثل گل هاي بهاري شاد و خرم
باشید و در زیر سایه امام زمان و به رهبري امام خمینی نائب بر حقش بر تمام مشکلات زندگی پیروز
و کامیاب باشید. باري اگر از راه لطف و محبت جویاي حال این جانب جهانبخش اتابکی بر آمده
باشید سلامتی که یکی از نعمات بی کران الهی می باشد برقرار است و هیچ گونه ملالی نیست به جز
دوري شما که امیدوارم هرچه زودتر و به یاري پروردگار بزرگ به دیدار یک دیگر موفق بشویم باري
برادر جان نامه شما در تاریخ 60/9/21به دست بنده رسید که خیلی خوشحال شدم که شما سلامت
هستید من دلم براي بچه ها تنگ شده است به جاي من آن ها را ببوس برادر جان وضع ما در این جا
خیلی خوب است ما در روز چهارشنبه 60/9/25دوره مان تمام و به شیراز برخواهیم گشت و چند
روزي مرخصی دارم که حتماً به اتابک براي دیدن شما خواهم آمد برادرجان من یک عکس از قبلاً
دارم که براي شما می فرستم و انشاء االله خودم که آمدم عکس دیگري براي شما خواهم آورد خوب
دیگر سر شما را درد نمی آورم هر کسی احوال مرا بپرسد سلام مرا بهش برسان به امید دیدار. در
ضمن جواب نامه را ندهید چون که ممکن است من تهران نباشم. اتابکی .60/9/21
بسم االله الرحمن الرحیم : اول از روي ادب اي گل بی خار سلام – دوم از روي محبت به تو
دارم پیغام – خدمت داماد عزیزم جناب آقاي شهریار زارع و خواهر مهربانم شهناز سلام عرض می
نمایم پس از سلام و عرض ادب امید است که اوقات سالم و مؤید و کامروا باشید و در امورات
زندگی و در تمام مراحل موفق و پیروز باشید. نامه پر مهر و محبت شما که حاکی از احساسات
پاکتان بود در تاریخ 60/11/22و در بهترین وقت و بهترین وجه به دستم رسید که پس از زیارت و
قرائت دست خط مبارك ساعت خاطر آسوده گردید که شما الحمداالله سلامت هستید. باري اگر از راه
لطف و محبت جویاي حال این جانب برادر زنت جهانبخش اتابکی برآمده باشید سلامتی که یکی از
نعمت هاي الهی است برقرار می باشد و ملالی نیست به جز دوري از شما که امیدوارم آن هم هر چه
زودتر به یاري پروردگار متعال برطرف گردد و دیدارها تازه گردد. باري عزیزم این دومین نامه است
که از تو به دستم رسید که خیلی خوشحال شدم الان که این نامه را براي تو می نویسم در آسمان
صحنه هاي جالبی به وجود آمده چون که به مناسبت 22بهمن داریم به وسیله کالیبر 50و ضد هوائی
ها گلوله هاي رسام و منور شلیک می کنیم تمام آسمان مثل روزهائی که جشن است پر شده از گلوله
هاي نورانی و بچه ها تکبیر می گویند و گلوله شلیک می کنند و به وسیله گلوله تو هوا شکل گل
درست می کنند که خیلی دیدنی است الان که ما این کارها را می کنیم مطمئناً عراقی ها مثل بید می
لرزند چون که خیلی ترسو هستند. در ضمن درباره وضع جبهه که نوشته بودید چه طور است وضع
ما خیلی خوب است در حدود 4روز پیش یعنی از روز 11/18عراقی هاي به مدت 3روز متوالی
مواضع که در طرف دست چپ ما مستقر شده اند به زیر آتش توپ و تانک و کاتوشا گرفته بود و
مثل برشته گلوله می ریخت به طوري که حتی براي یک لحظه صدا قطع نمی شد و به بچه هاي ما
حمله کرده بودند ولی به یاري خدا در برابر رزمندگان اسلام نتوانستند کاري کنند و با دادن تلفات
سنگینی خجالت زده ) تو سري خورده ( و شبانه خودشون عقب نشینی کردند در ضمن یک اتفاق
جالب رخ داده که انشاء االله مرخصی که آمدم برایت تعریف می کنم ، باري از قول من به پدرم
بگوئید که هیچ نگران من نباشید که به قول معروف تا نباشد میل حق – برگی نیفته از درخت ، که هر
چی خدا خواهد همان خواهد شد. در ضمن این جا هوا خوب است نه زیاد سرد است نه زیاد گرم
یعنی معتدل است مثل بهار است و اگر هم که باران ببارد به علت این که زمین هاي این جا همه اش
ماسه بادي هست زمین هیچ شل نمی شه و بر عکس مثل سنگ سفت می شود. خوب دیگه زیادتر از
این سرتان را درد نمی آورم و خداحافظی می کنم. حمید و لاله و ویدا را از راه دور می بوسم.
خدمت تمام قومان و خویشان دور و نزدیک بزرگ و کوچک – پیر و جوان مؤنث و مذکر سلام می
.60/11/22 .رسانم
خدمت داماد بزرگوار و خواهر مهربانم سلام عرض می نمایم : پس از تقدیم عرض سلام
سلامتی شما را از درگاه خداوند متعال خواهان و خواستارم. و امیدوارم که همیشه مثل گل هاي
بهاري شاد و خرم باشید و در زندگی پیروز و کامیاب باشید باري اگر از راه لطف و محبت جویاي
حال این جانب ) ج – اتابکی ( بر آمده باشید سلامتی که یکی از نعمت هاي الهی می باشد برقرار
است و ملالی نیست به جز دوري شما که امیدوارم آن هم هر چه زودتر به یاري االله برطرف بگردد
باري برادر جان این سومین نامه هست که براي شما می نویسم ولی هنوز جواب به من نرسید. در این
جبهه وضع رزمندگان خیلی خوب است و الحمداالله ما هیچ شهید نداده ایم و از تلفات عراقی ها هم
خبر نداریم چون که مبادله آتش با سلاح هاي سنگین است و گاهی چند تا گلوله توپ در حدود 1
کیلومتري ما به زمین می خورد که الحمداالله هیچ آسیبی به ما نمی رساند و گلوله دشمن به هدر می
رود انشاء االله در آینده نزدیک یک حمله در پیش داریم تا به یاري خدا و قرآن طومار هستی بعثی ها
را در هم پیچیم. زیاده عرضی نیست. والسلام. حمید – لاله – ویدا را از راه دور می بوسم. به تمام
قومان – خویشان دوستان – آشنایان سلام عرض می نمایم. .60/10/22تقدیمی از شوش – رقابیه
شهید جهانبخش اتابکی فرزند سهراب شماره شناسنامه 286تاریخ تولد 1342/6/1محل تولد
روستاي اتابک کربال زرقان فارس، میزان تحصیلات سوم متوسطه، شغل : کادر ارتش، گروهبان یکم
مسئولیت در جبهه سر گروهبان واحد، محل شهادت: اروندکنار-کارون ، تاریخ شهادت1361/2/20
یگان اعزامی ارتش، آرامگاه : گلزارشهداي مرودشت، نحوه شهادت اصابت ترکش خمپاره به شکم….
روحش شاد و یادش گرامی


برگرفته از کتاب:امام زادگان عشق

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

دکمه بازگشت به بالا