
یک نفر از کمونیستها میگفت:
من از میان شما روحانیون فقط به یک نفر ارادت فوق العاده دارم، آن هم آقای دستغیب شیرازی است!
پرسیدم: چرا؟
گفت: در زندان که بودم شبی روی سکویُ مخصوصِ استراحتِ زندان، خوابیده بودم، نیمه های شب ناگهان درِ زندان باز شد، سیدِ پیرِ کوتاه قد و لاغر اندامی را وارد کردند، فهمیدم عمامه بسر دارد و آخوند است، سرم را زیر لحاف کرده و دوباره خوابیدم.
نزدیک طلوع آفتاب بود حس کردم دستی به آرامی مرا نوازش میدهد، تا چشم باز کردم سیدِ پیرمرد سلام کرد و با زبانی خوش گفت:
آقای عزیز! نزدیک طلوع آفتاب است ممکن است نمازتان قضا شود!
من با تندی و پرخاش گفتم: من یک کمونیستم نماز نمیخوانم!
آن بزرگوار فرمودند: پس خیلی ببخشید من معذرت میخواهم که شما را بد خواب کردم مرا عفو کنید!
دوباره خوابیدم. پس از بیدار شدن ایشان مجدداً از من عذرخواهی کردند طوری که من از آن تندی و پرخاشی که کرده بودم پشیمان شدم.
عرض کردم: آقا مانعی ندارد حالا چون شما پیرمرد هستید تشریف بیاورید روی سکو بنشینید و من پائین مینشینم.
ایشان نپذیرفتند و فرمودند: نه شما قبل از من این جا بودهاید و حق شما است آن جا بمانید!
خلاصه جای بهتر را قبول نکردند. مدتی که با هم در یک سلول بودیم، من شیفته اخلاق این مرد شدم و ارادت خاصی به ایشان پیدا کردم!
خبرگزاری حوزه، ۹۴/۱۱/۱۸، نقل خاطره از: سید مهدی امام جمارانی.